گرفتار
پریشانم پریشانم به خود کرده گرفتارم
سفر کردم به دریای که پایانش نمی دانم
ندانسته خطر کردم دل خون را سپر کردم
گمان کردم که رحم آید از او بر این دل تنگم
همه دم دل پریشانست به سیل غم گرفتارست
امیر دل گریزانست دل خسته به زندان است
همه دانند که تنهایم ولی با من نمی مانند
مرا آشفته می دانند مرا دیوانه می خوانند
هر که با من نشست روزی نکرداین دل به عشق راضی
نشد با من دمی مشغول،برای دل به عشق بازی