سرود زهر
میمکم پستان شب را
وز پی رنگی به افسون تن نیالوده
چشم پر خاکسترش را با نگاه خویش میکاوم.
از پی نابودیام دیری است
زهر میریزد به رگ های خود این جادوی بی آزرم
تا کند آلوده با آن شیر
پس برای آن که رد فکر او را گم کند فکرم ،
میکند رفتار با من نرم.
لیک چه غافل !
نقشه های او چه بی حاصل !
نبض من هر لحظه میخندد به پندارش.
او نمیداند که روییده است
هستی پر بار من در منجلاب زهر
و نمیداند که من در هر زهر میشویم
پیکر هر گریه ، هر خنده ،
در نم زهر است کرم فکر من زنده،
در زمین زهر میروید گیاه تلخ شعر من.