تورو از خاطرم برده تب تلخ فراموشی
دارم خو می کنم با این فراموشی و خاموشی
چرا چشم دلم کوره عصای رفتنم سسته
کدوم موج پریشونی تورو از ذهن من شسته
خدایا فاصلت تا من خودت گفتی که کوتاهه
از این جا که من ایستادم چقدر تا آسمون راهه
من از تکرار بیزارم از این لبخند پژمرده
از این احساس یأسی که تورو از خاطرم برده
به تاریکی گرفتارم شبم گم کرده مهتابو
بگیر از چشمای کورم عذاب کهنه ی خوابو
چرا گریم نمی گیره مگه قلب من از سنگه
خدایا من کجا میرم کجای جاده دلتنگه
می خوام عاشق بشم اما تب دنیا نمیزاره
سر راه بهشت من درخت سیب میکاره