قصه ی آقا دزده
قصه های عامیانه ی آذربایجان
ضبط ، بازنویسی و ترجمه : علیرضا ذیحق یکی بود یکی نبود .غیر از خدا هیچکی نبود .مردی بود سه پسر داشت . روزی پیر و شکسته حال ، پسرانش را وردل خود خواست وگفت : " حالا که دستم از دنیا کوتاه می شه باید بگم که ته باغ ، ناروَنی هس که پای آن ، خمره ای پر از طلا چال کرده ام .من که مردم برید سرخمره و طلا ها را بین خود قسمت کنید ."
طولی نمی کشد که پیر مرده مرده و تا کفن و دفن وختمش تما م می شود ، سه برادر می روند باغ که خمره را در بیاورند . خاک را که کنار می زنند می بینند کسی قبلا خمره را در آورده .
برادرها می گویند : "کار ،یا کاریکی مونه ویا که حتما کسی حرفهای پدرمون را شنیده ." می مانند چکار کنند و چکار نکنند که می روند پیش قاضی .قا ضی عقلش جایی قد نمی دهد و می گوید : " امروز برید و فردا بیاین ."
دم غروب قاضی می رود خانه و اما دخترش او را خیلی دمغ می بیند . پرسان پرسان می فهمد که قضیه سر آقا دزده است و میگوید : " هیچ نگران نباش. اونش با من ! تو فقط فردا شام اونا رو دعوت کن و ازمن بخواه که یه قصه بگم ."
فردا که می شود و سه برادره سر می رسند قاضی می گوید : " امشبه رو شام مهمون منید و مفصل صحبت می کنیم . " شام راکه میخورند قاضی به دخترش می گوید : " تنهایی حوصله ت سر میره وتو هم پا شو بیا که اینا آدمای با خدایی یند و از قصه هایی که بلدی یکی به ما بگو ." سلام و علیک السلام ، دختره می نشیند و قصه را شروع می کند : یکی بود یکی نبود .در فلان شهر ، دختری زیبا بود . پدرش هم تاجر باشی . روز ی که رفته بود حما م ، دیرش می شود و می بیند تنگ غروبه ورفته رفته همه جا تاریک می شود . می خورد به یک داروغه و داروغه دختری می بیند مهپاره .تو دلش فکرهایی می کند و اما دختره می گوید : " کاری به کارم نداشته باش و اما اگر روزی بختم خورد و شوهر کردم با همان رخت عروسی مییام سراغت ."
داروغه قبول می کند و دختره راه می افتد . می رسد سر گذر و می بیند یک لوطی قداره بند ، مست وپاتیل سر راهش سبز شد و می گوید : " تو کجا و اینجا کجا؟" دختره نیز همان قولی را که به داروغه داده بود به اوهم می دهد و باز راه می افتد . دختره می رسد دم کوچه که میبیند دزدی از دیوار بالا می رود . آقا دزده دختره را می بیند و جرینگ جرینگ النگوهای طلا را می شنود و می پرد پایین . دختره می گوید : " اگه کاری به کارم نداشته باشی قول میدم که اگه بختم خورد وعروس شدم تو رخت عروسی و با همه ی طلا وجواهراتم بیام سراغت ."
سالی گذشت و دختره عروس شد . رخت و لباس عروسی تنش بود که یاد قولهایش افتاد و یکجورهایی در رفت . اول رفت پیش داروغه و گفت :" سر قولم هستم و حالا اختیارم دست توست ." داروغه می گوید : " تو نوعروسی و جای خواهر مادرم . برو که خوشبخت باشی . " بعدش می رود سراغ لوطی یه و لوطی می گوید : " ما چشم ودلمون پاکه وهر زن شوهر داری ، جای خواهرمون هست و برو که سفید بخت باشی . "
دختره آخرسر آقا دزده را هم پیدا کرده و او هم می گوید : " همینکه می بینم تودنیا یه نفر به قولش وفا کرده برا م بسه وبرو که به پای هم پیر شین . " دختره هم پاک و نجیب برمی گردد سر خانه زندگیش.
قصه تمام می شود و دختره از برادر بزرگه می پرسد : " حالا توبگو ببینم کدامیک از آنها مردی و مردانگیش بیشتر از دیگری بوده ؟" پسر بزرگه می گوید : " به نظر من که داروغه !" دختره رو می کند به برادر وسطی یه و او می گوید : "من که می گم لوطی !" برادر کوچیکه اما می گوید : " همه تو اشتباهید .دزده این میان مردتر ازهمه بوده ."
دختر به برادر بزرگه می گوید : " بدت نیاد ، اما تو آدم قدرت طلب ومغروری هستی ." به برادر وسطی یه می گوید : تو خیلی لو طی هستی . " به برادر کوچیکه هم می گوید : " آقا دزده تو هم پاشو و برو خمره را بیار که طلا هاشو قسمت کنی !" برادر کوچیکه که دستش رو شده بود تقصیررا به گردن گرفته و بعدش در حضور قاضی و دختره ، خمره را آورده و سکه های طلا را با برادرانش قسمت می کند ."