حکایت این روزهای من حکایت پیر مرد دوره گردی
است که در کوچه پس کوچه های شهر با لباسی ژنده و چوبی تکیده گام بر می دارد و سوار
بر مرکب بی کسی ، عشق می فروشد و هیچ خریداری ندارد.
بس که زخم در قلب و در بدن دارم حتی اینه ها هم
مرا نمی شناسند .
غبار کوره راه بی کسی چهره رنجورم را ناشناس تر
و غریبه تر کرده چنان که گویی هیچ یار و همدمی نداشته و ندارم وهیچکس مرا نشناخته
و نخواهد شناخت.
چو بر سر هرکوی برزنی که می رسم مردمان از من
روی بر می گردانند و چشم بر من می بندند!
درب خانه های شان را چنان محکم بسته نگاه می
دارند که انگار هیچ گاه این دروازه های چوبی روی بازی ندارند!
دل خونم...
خسته و محتاجم!
محتاج قطره نگاهی که با لبخندی عاشقانه نعره بر
اورد و شیشه های سنگین سکوتم را درهم بشکند!
من تورا می خوانم و تو فقط در پی اخرین پیچ جاده
می دوی!
کلبه نگاهم وسیع نیست اما، عمر نگاهم انقدر عمیق
است که تا قلبم و جانم رخنه میکند!
خانه دل جای تو شده !
قلبت را حتی برای شبی هم که شده بستر من کن!
مرا هم خانه کن!