دیشب هم دوباره یا د تو کردم.به حیاط خلوت دلم رفتم......
روبروی آن نیمکت خالی در بین انبوه برگهای زرد پاییزی تکیه بر قامت خمیده ی سرو پیر دادم.....
مات و مبهوت خیره شدم؛به امید انکه دوباره با صدای برگهای خشکیده لبخند بزنی و روی نیمکت ،انتظار مرا بکشی....
اما،هرچه نگاه کردم اثری از تو نیافتم...
باز هم مثل همیشه باد وزیدن گرفت و برگهای با هیاهوی خاص شان دلم را به رنج اوردند واشک از دیدگانم جاری شد....
ناگهان در میان قطره های اشکم ،تصویری از تو را به چشم دیدم که به سوی من می امدی.....
به حرمت قدومت برگهای زرد از جا برخاستندو من هم به استقبالت امدم ........
و،تو؛مرا در اغوش گرمت جای دادی و با دست نوازشگرت غبار از چهره ام شستی........
و با بوسه ای گرم،لبهای خشکیده ام را به خنده وا دار کردی........
داشتم کم کم طعم با تو بودن را از نو حس می کردم که باران شدیدی باریدن گرفت و جوهر تصوراتم را از تو شست......
وقتی به خودم امدم دیدم که باران سیل اسا در میان قطره های اشک چشمم گم شده.......
به اتاق کوچکم رفتم و از پشت پنجره به تماشای داستان غم انگیز پاییز نشستم........
پاییز بی رحم جان برگهای سبز عاشق را گرفته بود و رخ شان زرد شده بود؛و
باران سنگدل مجال رقصیدن راهم به انها نمی داد وبرگها بی رمق زیر تازیانه
ی رگبار اسمان کبود را نظاره می کردند..........
به این فکر کردم که منو این گلبرگ ها چقدر به هم شباهت داریم!
هر دو از عشق معشوقمان می سوزیم و هیچ الفتی نسبت به خود نمی بینیم!
دل کوچکم چه مومنانه انتظار پاییز را می کشید
افسوس که سنگدلی ات خاطره ی پاییزم را به اتش کشید