صدای نی در کوچه بن بست های سردشهر پیچیده
صدای گریه های مرد عاشق
صدای ناله های مرد تنها
پنجره را باز میکنم
صدای هق هقش بگوش می رسد
که با گریه، دل تنگی هایش را فریاد می زند
سوز نی اش ، نای خنده اش را از لب برده
چهره اش مضطرب و پریشان
با همان لباس درویشی
در مسیر های دلهره دوره گردی میکند
چشمم را به اسمان می دوزم
آسمان کبود...
باران شروع به باریدن میکند
بادهای پاییزی وزیدن می گیرد و بازهم..........
ضیافت گریه های رفتن با هنر نمایی برگ های خزان
اغاز میشود........
همه مردم شهر به خانه های میروند
و........
و شهر غرق در سیاهی و سکوت!
به کوچه میروم
پیش دوره گرد
هر دو بهم خیره می شویم........
دست بی مهر باد و دست نوازش گر باران
هر دوی ما را خیس و خسته و ملول می سازد
نا خاسته هر دو شعری را زمزمه می کنیم:
یاور همیشه مومن تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری برای من شده عادت
اما بیاد می آورم :
که من!
چه مومنانه در ،
درگه عشق ایه های مهر را،
با قلب شکسته مرور می کردم و او........
هرگز یاد من نبود......
اشک درون چشمان حلقه زده بود که
درویش دو مرتبه لب به مرثیه باز کرد:
اونکه رفته دیگه هیچوقت نمیاد
تا قیامت دل من گریه میخاد..........
با او هم ناله می شوم و این بار میگویم:
من که باور ندارم اون همه خاطره مرد
عاشق اسموناپشت یک پنجره مرد
اسمون سنگی شده دلها انگار خابیدن
انگار عشقو تو چشام نمی بینن، ندیدن
ناگهان اسمان غرشی میکند
و من
به حالت عادی خویش باز میگردم
می شنوم که تمام شهر فریاد می زنند:
عشق اولین تو بودی با تو من عشقو شناختم
ای تو عشق آخرینم رفتی و درد و شناختم
با تو من عشقو شناختم با تو من زندگی ساختم
از کسی گلایه ای نیست اگه باختم به تو باختم
هر کسی پس از تو آمد خلوت منو به هم زد
سرنوشت من نبوده سر نوشتی که رقم زد
با تو عشق آمد و گم شد هر چه بود زیر و زبر شد
لحظه هام خالی و خسته زندگی بیهوده تر شد.........
صدای گریه های مرد عاشق
صدای ناله های مرد تنها
پنجره را باز میکنم
صدای هق هقش بگوش می رسد
که با گریه، دل تنگی هایش را فریاد می زند
سوز نی اش ، نای خنده اش را از لب برده
چهره اش مضطرب و پریشان
با همان لباس درویشی
در مسیر های دلهره دوره گردی میکند
چشمم را به اسمان می دوزم
آسمان کبود...
باران شروع به باریدن میکند
بادهای پاییزی وزیدن می گیرد و بازهم..........
ضیافت گریه های رفتن با هنر نمایی برگ های خزان
اغاز میشود........
همه مردم شهر به خانه های میروند
و........
و شهر غرق در سیاهی و سکوت!
به کوچه میروم
پیش دوره گرد
هر دو بهم خیره می شویم........
دست بی مهر باد و دست نوازش گر باران
هر دوی ما را خیس و خسته و ملول می سازد
نا خاسته هر دو شعری را زمزمه می کنیم:
یاور همیشه مومن تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری برای من شده عادت
اما بیاد می آورم :
که من!
چه مومنانه در ،
درگه عشق ایه های مهر را،
با قلب شکسته مرور می کردم و او........
هرگز یاد من نبود......
اشک درون چشمان حلقه زده بود که
درویش دو مرتبه لب به مرثیه باز کرد:
اونکه رفته دیگه هیچوقت نمیاد
تا قیامت دل من گریه میخاد..........
با او هم ناله می شوم و این بار میگویم:
من که باور ندارم اون همه خاطره مرد
عاشق اسموناپشت یک پنجره مرد
اسمون سنگی شده دلها انگار خابیدن
انگار عشقو تو چشام نمی بینن، ندیدن
ناگهان اسمان غرشی میکند
و من
به حالت عادی خویش باز میگردم
می شنوم که تمام شهر فریاد می زنند:
عشق اولین تو بودی با تو من عشقو شناختم
ای تو عشق آخرینم رفتی و درد و شناختم
با تو من عشقو شناختم با تو من زندگی ساختم
از کسی گلایه ای نیست اگه باختم به تو باختم
هر کسی پس از تو آمد خلوت منو به هم زد
سرنوشت من نبوده سر نوشتی که رقم زد
با تو عشق آمد و گم شد هر چه بود زیر و زبر شد
لحظه هام خالی و خسته زندگی بیهوده تر شد.........