سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عاشقانه های من

نظر

آنگاه بانوی
پر غرور عشق خود را دیدم


در آستانه پر
نیلوفر،


که به آسمان
بارانی می اندیشید


 


و آنگاه
بانوی پر غرور عشق خود را دیدم


در آستانه پر
نیلوفر باران،


که پیرهنش
دستخوش بادی شوخ بود


 


و آنگاه
بانوی پر غرور باران را


در آستانه
نیلوفرها،


که از سفر
دشوار آسمان باز می آمد

نظر

لحظه دیدار
نزدیک است .


باز من
دیوانه ام، مستم .


باز می لرزد،
دلم، دستم .


باز گویی در
جهان دیگری هستم .


های ! نخراشی
به غفلت گونه ام را، تیغ !


های ! نپریشی
صفای زلفم را، دست!


آبرویم را
نریزی، دل !


- ای نخورده
مست -


لحظه دیدار
نزدیک است .


نظر
زندگی آب روانیست روان میگذرد ................. آنچه اقبال منو توست همان میگذرد


یه کم به این بیت بالا توجه کنید و چند دقیقه تامل کنید

ببینید اصلا ارزششو داره که بخای......


نظر

من همین یکدانه دل دارم بفرما بشکنش / کوزه ای از آب و گل دارم بفرما بشکنش

تو سبوی آرزوهای مرا بشکسته ای / هرچه بادا باد ، این هم دل بفرما بشکنش . . .

.

.

.

تنهای اول : هیچکس همراه نیست !

.

.

.

شبها اتاقم ماه ندارد، چشمهایت را قرض می دهی تا صبح !؟

.

.

.

تنها این کوه است که اگر به او بگویی دوستت دارم

او نیز بلند فریاد می زند: دوستت دارم دارم دارم . . .

.

.

.

گرچه راه قیامت پر خطر است ، اما جدایی ز دوستان قیامتی دگر است . . .

.

.

.

دل بستن شبیه یک قصه است

با یکی بودن شروع می شه ، با یکی نبودن پایان می گیره . . .

.

.

.

روزگار چون گرگ پیری پر بلاست / طعمه اش واماندگان از گله هاست

دوری از یاران مکن ای باوفا / گرگ دوران در کف این لحظه هاست . . .


.

.

.

باز باران تا همیشه نم نمک بر روی شیشه

مینویسه تا بدونی  مهربونیت پاک نمیشه . . .

.

.

.

از شکستن دو چیز بترس ، قلبی که صادقانه دوستت داره و دلی که صادقانه به یادته . . .

.

.

.

دل ز تن بردی و در جانی هنوز / دردها دارم تو درمانی هنوز

ملک دل کردی خراب از تیغ ناز / اندر این ویرانه سالاری هنوز . . .

.

.

.

یادمون باشه روی شیشه ی دلمون حک کنیم که دوست داشتن تاریخ مصرف ندارد . . .

.

.

.

الهی همیشه مثل چراغ راهنمایی باشی !

لپت همیشه قرمز ، روی دشمنات زرد ، دلت همیشه سبز . . .

.

.

.

شعر مخصوص بر و بچه های بندرعباس:

تو را‎ با‎ تیغ‎ الماس‎ آفریدند‎ / شبیه‎ شیشه‎ حساس‎ آفریدند

برای‎ اینکه‎ از سرما‎ نمیری /‎ تو را در‎ بندر‎ عباس‎ آفریدند!

.

.

.

آن روز که به دنیا آمدی، یک نفر بودی برای یک دنیا، ولی حالا یک دنیا هستی مال من . . .

.

.

.

اگر روزی مقدر شد که با اشکت وضو سازم

خدا داند که با چشمت هزاران قبله می سازم . . .

.

.

.

می دونی فرق تو با انار چیه؟

انار هزار دونه است ولی تو یه دونه ای !

.

.

.

می گن خدا بهترین نعمتش رو به بهترین بنده اش میده

ولی من که بهترین بنده اش نیستم ، پس چرا تو رو به من داده ؟!


نظر
در نوازش های باد ،

در گل لبخند دهقانان شاد ،

درسرود نرم رود ،

خون گرم زندگی جوشیده بود .


نوشخند مهر آب ،

آبشار آفتاب ،

در صفای دشت من کوشیده بود .


شبنم آن دشت ، ازپاکیزگی ،

گوییا خورشید را نوشیده بود !


روزگاران گشت و .... گشت :


داغ بر دل دارم از این سرگذشت ،

داغ بر دل دارم از مردان دشت .


یاد باد آن خوش نوا آواز دهقانان شاد

یاد باد آن دلنشین آهنگ رود

یاد باد آن مهربانی های باد

” یاد باد آن روزگاران یاد باد “


دشت با اندوه تلخ خویش تنها مانده است

زان همه سرسبزی و شور و نشاط

سنگلاخی سرد بر جا مانده است !


آسمان از ابر غم پوشیده است ،

چشمه سار لاله ها خوشیده است ،


جای گندم های سبز ،

جای دهقانان شاد ،

خارهای جانگزا جوشیده است !


بانگ بر می دارم از دل :

- ” خون چکید از شاخ گل ، باغ و بهاران را چه شد ؟

دوستی کی آخر آمد ، دوستداران را چه شد ؟‌“


سرد و سنگین ، کوه می گوید جواب :

- خاک ، خون نوشیده است !


نظر

و این هم شعر زیبای کوچه ی استاد فریدون مشیری که خیلی دوستش دارم و تو کتاب ادبیاتم همین یکیو دوس دارم(فکر کنم بخاطر همین بود که ادبیاتمو با نمره بالا پاس کردم:-)

بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم،


همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،


شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،


شدم آن عاشق دیوانه که بودم.


 


در نهانخانة جانم، گل یاد تو، درخشید


باغ صد خاطره خندید،


عطر صد خاطره پیچید:


 


یادم آم که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم


پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم


ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.


 


تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.


من همه، محو تماشای نگاهت.


 


آسمان صاف و شب آرام


بخت خندان و زمان رام


خوشة ماه فروریخته در آب


شاخه‌ها  دست برآورده به مهتاب


شب و صحرا و گل و سنگ


همه دل داده به آواز شباهنگ


 


یادم آید، تو به من گفتی:


-        ” از این عشق حذر کن!


لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن،


آب، آیینة عشق گذران است،


تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،


باش فردا، که دلت با دگران است!


تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!


 


با تو گفتم:‌” حذر از عشق!؟ -
ندانم


سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،


نتوانم!


 


روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،


چون کبوتر، لب بام تو نشستم


تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ...“


 


باز گفتم که : ” تو صیادی و من آهوی دشتم


تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم


حذر از عشق ندانم، نتوانم!


 


اشکی از شاخه فرو ریخت


مرغ شب، نالة تلخی زد و بگریخت ...


 


اشک در چشم تو لرزید،


ماه بر عشق تو خندید!


 


یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم


پای در دامن اندوه کشیدم.


نگسستم، نرمیدم.


 


رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،


نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،


نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ...


 



بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
نظر

بهارم دخترم از خواب برخیز


شکر خندی  بزن و شوری برانگیز


گل اقبال من ای غنچه ی  ناز


بهار آمد تو هم با او بیامیز


***


بهارم دخترم آغوش واکن


که از هر گوشه،  گل آغوش وا کرد


زمستان ملال انگیز بگذشت


بهاران خنده بر لب آشنا کرد


***


بهارم، دخترم، صحرا هیاهوست


چمن زیر پر و بال پرستوست


کبد آسمان همرنگ دریاست


کبود چشم تو زیبا تر از اوست


***


بهارم، دخترم، نوروز آمد


تبسم بر رخ مردم کند گل


تماشا کن تبسم های او را


تبسم کن که خود را گم کند گل


***


بهارم، دخترم، دست طبیعت


اگر از ابرها گوهر ببارد


و گر از هر گلش جوشد بهاری


بهاری از تو زیبا تر نیارد


***


بهارم، دخترم، چون خنده ی صبح


امیدی می دمد در خنده تو


به چشم خویشتن می بینم از دور


بهار دلکش آینده ی تو

نظر
بگذار ، که بر شاخه این صبح دلاویز

بنشینم و از عشق سرودی بسرایم .

آنگاه ، به صد شوق ، چو مرغان سبکبال ،

پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم


خورشید از آن دور ، از آن قله پر برق

آغوش کند باز ، همه مهر ، همه ناز

سیمرغ طلایی پرو بالی ست که – چون من –

از لانه برون آمده ، دارد سر پرواز


پرواز به آنجا که نشاط است و امیدست

پرواز به آنجا که سرود است و سرورست .

آنجا که ، سراپای تو ، در روشنی صبح

رویای شرابی ست که در جام بلور است .


آنجا که سحر ، گونه گلگون تو در خواب

از بوسه خورشید ، چو برگ گل ناز است ،

آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد ،

چشمم به تماشا و تمنای تو باز است !


من نیز چو خورشید ، دلم زنده به عشق است .

راه دل خود را ، نتوانم که نپویم

هر صبح ، در آیینه جادویی خورشید

چون می نگرم ، او همه من ، من همه اویم !


او ، روشنی و گرمی بازار وجود است .

در سینه من نیز ، دلی گرم تر از اوست .

او یک سرآسوده به بالین ننهادست

من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست .


ما هردو ، در این صبح طربناک بهاری

از خلوت و خاموشی شب ، پا به فراریم

ما هر دو ، در آغوش پر از مهر طبیعت

با دیده جان ، محو تماشای بهاریم .


ما ، آتش افتاده به نیزار ملالیم ،

ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم ،

بگذار که – سرمست و غزل خوان – من و خورشید :

بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم .