سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عاشقانه های من

مدتی شد که در آزارمو می‌دانی تو

به کمند تو گرفتارمو می دانی تو

ازغم عشق تو بیمارمو می دانی تو

 داغ عشق تو به جان دارمو میدانی تو

اشک می ریزم........

سینه ام مملو از درد است ........

دلم گورستان غم های کهنه و دیرینه است..........

هر دم حلقه ای از اشک چشمانم را در بر می گیرد............

اندوه جدایی در کنج قلبم عزلت گزیده و پا به انتهای راه بی کسی و شروع سبز با هم بودن نمی گذارد...........

بودنم و نبودنم،بودنشان و نبودنشان،ماندم و نماندنم،ماندنو نماندنشان دگر برای قلب خسته و افتاده ام اهمّی ندارد. تنها آرزویم داشتن جایی برای گوشه نشینی و بست نشستن در اوج تنهایی است ...........

در کنج اتاق نمور و تاریک قلبم با نغمه غم انگیز کلاغ های قصه وبا ناله برگ های زرد پاییزی قصه ماتم می سازم و با اندوه دل نفرین نامه ها می نویسم .........

چشم به در دوخته ام هنوز، نه که یار باز اید،نه که یوسف گمگشته باز آید به کنعان....... بلکه منتظر عجل خویش نشسته ام، منتظر پایان این تکرار؛ تکرار بیهوده و بی ثمر زندگی در ین آشفته بازاره دنیا که راهی به دشت شقایق برای رهگذار عمر خسته دلان نمیگشاید........

تکرار من در من تکرار غم ها در روز مصیبت است........

تجلی حادثه در مصیبت ، نمادی از تکرار غم انگیز لحظه های دل خون من .........

کس نمیداند معنای سخنم چیست و رقص قلمم برای آفرینش کلمات قصار و غم انگیز روی هر برگ دفترم از چه بوده و هست !

قطره قطره های باران در خزان از ابر نیست ! از دیدگان خونبار منست که تنهاییم را فریاد می زند........

اما دگر با نوای چنگ دل ، رقص نکنمو گوش به فرامین عشق ندهم و از میخانه مهر و از دستان ساقی غمها ، می ز پیک محبت ننوشم و هیچ راهی جز راهه بیراهه پیشه نگیرم.

 احساسم را زیر پای غرورم لگدکوب می کنم که دگر به نگاهی فرو نریزم ودلباخته و معشوق و معطوف هیچ عشق بت نمایی نشوم........

بیاده سازنده بن بستهای غمبار.....

خدایا نگهدار سازنده بن بست های من باش و هیچوقت در رهش بن بست مگذار !


مطالب قبلی

نفرین نامه

زخم این نفرین نامه باشد به سان شمشیر

گردد دل سنگ تو با درد و غمها درگیر

آیــد الــــهی بر تــو اشــک جدایــی یـار

ناله زنی و هر دم گویی مرا در بر  گیر

امـا نباشـد عشــقی در قلـب سنگ یارت

آتش زند برجانت باحرفهای همچون تیر

خواهم فرستم لعنت بر انکه عشقم رابرد

عشقی که قلب خون را کرده به بند و زنجیر

دستی که فصل آورده باشد بریده یا رب

او که ربوده شادی، شادی ز قلبش پس گیر

رخنه کرده به جانم سوزو طلسمهای غم

ای سوزو سودای من جان و تنش در برگیر

مانده درون قلبــم بغضی بزرگ و پنهان

امــــا نمانده مهــلت ، وقتی نرفته شد دیر

بر تو نـشیـنـد اینـک دردهای نـفرین نامه

قــلب شکسـته ی من عشقی دوباره برگیر

             قلب شکسته ی من عشقی دوباره برگیر

                                                  عشقی دوباره برگیر

 


همیشه با توام(MN2FZ)

تا ته دنیا و هر جا ، که بری من میام اونجا

تا ته قصه و رویا ، که بری من میام اونجا

اگه بامن سخته هجرت،اگه هستم کوه رخوت

بدون با تو می شم  دریا،نه اصلا کل دنیا

***

نگو کوچیکتری از کل دنیا، نگو کم بود یه دریا

آخه من یک کویرم،که بیتوخشکموهمچو یه صحرا

اگه می خای برم، پیشت نباشم

بگو تا که قدمهامو بزارم سوی فردا


روز حادثه(MN2FZ)

خدایا آسمان پر التهاب است

تمام چشمه ها پوچ و سراب است

خدایا حادثه در انتظار است

دل پر ماجرایم بی قرار است

خدایا یخ زده آب و درختها

بهم پیوند شدند هفت آسمانها

کویر تشنه طغیان کرده تا بحر

تمام باده ها گشته پر زهر

به روی قله ها آتش نشسته

تمام غنچه ها از هم گسسته

خدایا کودکان در غم اسیرند

خدایا برده ها برما امیرند

خدایا پادشه در کنج زندان

خدایا سارقان در کوی رندان

تمام آن یلان مردند و رفتند

به روی قبرشان سگهانشستند

الهی زندگی بی محتوی شد

خدایا زندگی پول و هوی شد

به فریادم برس ای ناجی غم

که دریای غمت را مبتلایم

بفریاد من و من ها برس رب

که اتش می کشم از ناله وتب

دنیای ما را غم با رنگ خاکستر پوشانده و آسمان ما از غصه همچو سنگست...

دگر بلبلان بر شاخه ها نغمه شادی نمی سرایندو دلشان خون است....

دگر کودکان با گل و اب و خاک مانوس نیستند و بازیشان بوی خون و جنایت گرفته، سرگمیشان آتش و دشنه و شمشیر است....

گمانم اکنون هنگام قیامت است.....


روزگار سنگی(MN2FZ)

بگو چی شد که چشمامو ندیدی؟

دل از من کندی و از من بریدی!

می خام با تو باشم اما چگونه؟

می خام تنها باشم اما نمی شه!

اگه شعر و غزل معنا نداره

اگه قلب یخت ازمردنم پروا نداره

یکم اروم بکن این قلب خونو

یکم بشکن واسم کبر و غرورو

منه ساده باید اینو بدونم

که یاری مثل خود اینجا ندارم

ازین دنیای سنگی شکوه دارم

من از دست غریبه ناله دارم

نمی گم من شکستم،تو شکستیم!

درین دنیا تماما خود پرستیم


وفای بی وفایان را مجوی!(MN2FZ)

بی وفایی گفتی و شعر یادم او مد

دلم تنگ بود که غصه با غم اومد

نوشتم از غم و اندوه این دل

نوشتم که صبوره،چون کوه این دل

اگه با تو اگه بی تو، توی دشتو توی صحرا بمونه

همیشه عاشق چشمات می مونه

بگو چی شد که من بی تو نشستم

بگو چی شد که من از تو بریدم

مگه روز وصال این تو نبودی

که شعر موندنو واسم می خوندی؟

یار با وفا اگه یادت باشه روز وصلمون گفتی همیشه کنارت هستم مگر اینکه از زمین و آسمون به بن بست بخوریم... حالا خودت بن بست بزرگی هستی و راه منو که بستی هیچ! راه خودتم بستی مهربون....

می خای بارون بشم بر تو ببارم؟!

ولی در تو گل عشقو نبینم؟!!!

می خای سیلاب تو دشت دل بریزم؟

ولی در حسرت غنچه بشینم!

می خای با تو بمونم تا ته خط؟

ولی بیای بگی خسته شدم رفت!

چرا با من نمی سازه دل تو ؟

مگه از جنس فولاده دل تو؟

به روز و شب زدم فریاد و ناله

که این دل غیره تو یاری نداره!


رینگ خونین عشق

درین دنیای بی معنا ، درین روزای بی فردا

درین دشت و درین سحرا، درین رود و درین دریا

***

همه یاد اور عشق است ، که معنایش پر دردست

دلم چون روز پاییز است، هوایش تیره و سردست

***

دلم خونو چشم چون ابر نیسانست

تنم سرد و دلم چون باد و طوفان است

***

به جنگ غم گرفتارم غم عشقت خریدارم

به هر چه ضربه کاریست سزاوارم سزاوارم

***

به خون دل به سوز چنگ، به سودای غم و آهنگ

ندارم غصه ای از رزم ندارم لرزه ای از جنگ

***

تو میجنگی با کنده و ساتور؟ بیایم با نی و سنتور

تو شیرینی ولی ازمن، بسان غنچه و زنبور

***

زنم من دشنه ای بر ان دل سنگت

بسوزم چهره خوبت بسوزم قلب بی رحمت

***

دگر از عشق نباشد آیه ای در من

گرم از آسمان ریزد فراوان غصه ها بر من


انکه را دلش  عاشق  است  غرورش  نشاید
وانکه را کبر ،هرگزش سخنی از عشق  نباید
 *****
اینم درد دلمه : " شب شکن پاییزی "
 *****
فریاد شب شکنم در بغض سکوتم جاریست
ندانم این اغماست یا بیداریست
میان من و تو جز دیوار چیزی نیست
در خیال خسته ام اسمان دگر آبی نیست
پاییز به قلبم رخنه کرده،دگر راهی نیست
دلم را از چه سوزانی؟بگو دانم گناهم چیست؟
چرا این خاطر تلخم به روزی رفتنی نیست؟
غمو افسوس می خورم کاین تن مردنی نیست
پریشان حالیم از توست!ندانم چاره اش در چیست؟
دلیل ماندنم هستی،بگو دیگر دلیلی نیست
اگر پاییز بتازد بر دل سبزم
اگر خورشید بتابد بر دل تنگم
همان مرد پریشانم که از فولادو از سنگم
من از سویت گریزانم چون از عشقت پریشانم